پرده اول
خيابان مفتح در مقابل يكي از فرودشگاههاي لباس براي خانمها پر از لباسهاي پولك و منجق كه سراسر لباس را پوشانده است و آدمي را بيشتر به ياد ماهيهايي مياندازد كه پوستشان به طور كامل از فلس پوشيده شده (مانند ماهي سفيد) ولي به الوان اخضر، اصفر، ابيض، احمر، اسود و . . .
خانم اول: به به! چه لباسهاي زيبايي.
خانم دوم: بابا بي سليقه نباش! اينا كه جواده!
- اشتباه نكن! بايد خودت رو توش تصور كني. من هميشه همين كار رو ميكنم.
- مرسي!
پرده دوم
خيابان مفتح چند ساعت بعد از پردا اول ولي چند متر شمالتر از آن. (اين پرده مكالمه ندارد و فقط تصوير است)
چراغ سيز شده و همه بيصبرانه ميخواهند عبور كنند. يك تاكسي زرد رنگ تقريبا در وسط خيابان ايستاده و در حال صحبت با مسافر خويش است. هر لحظه به تعداد ماشينهايي كه پشت تاكسي گرفتار شدهاند بيشتر ميشود. كوچه هاي ورودي به مفتح هم در حال مسدود شدن هستند. بالأخره مرد مسافر پياده ميشود. و آرام آرام به سمت انتهاي تاكسي ميآيد. به آرامي و به سختي در حالي كه در دست راست خويش يك كيف دارد سعي ميكند صندوق عقب ماشين را باز كند. رانندگان به جان آمدهاند و بوق ميزنند. ولي احتمالاً خداي متعال اين بنده را به ثقل سامعه مبتلا كرده است.
در صندوق عقب بالأخره باز ميشود و مرد مسافر تصميم ميگيرد با همان دست خالياش سه پلاستيك درون صندوق را در بياورد. طبيعتاً به دليل محدوديت منابع (دستهاي آدمي را عرض ميكنم) موفق نميشود. صف خودروها پشت تاكسي هر لحظه طولانيتر ميشود. . . .
پرده سوم
روز بعد. صبح. شهرك غرب تقاطع خيابانهاي خوردين و دادمان.
با ماشين شخصي در حال رفتن به دفتر كار هستم. ترافيك سنگيني در جايي هست كه هميشه خلوت است. بعد از 15 دقيقه به نقطه ورودي به تقاطع ميرسم.
دو پليس عرق ريزان مشغول باز كردن گره ترافيكي هستند. البته گره كه چه عرض كنم. تقريباً جهتهاي ماشينها آدمي را به ياد جهتگيريهاي دوقطبيهاي مغناطيسي يك ماده پارامغناطيس در شرايط عادي مياندازد. پس از 5 دقيقه پليس موفق ميشود گذرگاهي را باز كند و در حال اشاره به ماشينهاي مقابل گذرگاه است كه عبور كنند و بروند كه تعدادي ماشين از سمت ديگر ر هماهنگي مثال زدني گذرگاه را سد ميكنند.
تصميم را ميگيرم. راهم را كج ميكنم و به سمت مسير ديگري ميروم. 15 دقيقه دير به كار ميرسم.
خيابان مفتح در مقابل يكي از فرودشگاههاي لباس براي خانمها پر از لباسهاي پولك و منجق كه سراسر لباس را پوشانده است و آدمي را بيشتر به ياد ماهيهايي مياندازد كه پوستشان به طور كامل از فلس پوشيده شده (مانند ماهي سفيد) ولي به الوان اخضر، اصفر، ابيض، احمر، اسود و . . .
خانم اول: به به! چه لباسهاي زيبايي.
خانم دوم: بابا بي سليقه نباش! اينا كه جواده!
- اشتباه نكن! بايد خودت رو توش تصور كني. من هميشه همين كار رو ميكنم.
- مرسي!
پرده دوم
خيابان مفتح چند ساعت بعد از پردا اول ولي چند متر شمالتر از آن. (اين پرده مكالمه ندارد و فقط تصوير است)
چراغ سيز شده و همه بيصبرانه ميخواهند عبور كنند. يك تاكسي زرد رنگ تقريبا در وسط خيابان ايستاده و در حال صحبت با مسافر خويش است. هر لحظه به تعداد ماشينهايي كه پشت تاكسي گرفتار شدهاند بيشتر ميشود. كوچه هاي ورودي به مفتح هم در حال مسدود شدن هستند. بالأخره مرد مسافر پياده ميشود. و آرام آرام به سمت انتهاي تاكسي ميآيد. به آرامي و به سختي در حالي كه در دست راست خويش يك كيف دارد سعي ميكند صندوق عقب ماشين را باز كند. رانندگان به جان آمدهاند و بوق ميزنند. ولي احتمالاً خداي متعال اين بنده را به ثقل سامعه مبتلا كرده است.
در صندوق عقب بالأخره باز ميشود و مرد مسافر تصميم ميگيرد با همان دست خالياش سه پلاستيك درون صندوق را در بياورد. طبيعتاً به دليل محدوديت منابع (دستهاي آدمي را عرض ميكنم) موفق نميشود. صف خودروها پشت تاكسي هر لحظه طولانيتر ميشود. . . .
پرده سوم
روز بعد. صبح. شهرك غرب تقاطع خيابانهاي خوردين و دادمان.
با ماشين شخصي در حال رفتن به دفتر كار هستم. ترافيك سنگيني در جايي هست كه هميشه خلوت است. بعد از 15 دقيقه به نقطه ورودي به تقاطع ميرسم.
دو پليس عرق ريزان مشغول باز كردن گره ترافيكي هستند. البته گره كه چه عرض كنم. تقريباً جهتهاي ماشينها آدمي را به ياد جهتگيريهاي دوقطبيهاي مغناطيسي يك ماده پارامغناطيس در شرايط عادي مياندازد. پس از 5 دقيقه پليس موفق ميشود گذرگاهي را باز كند و در حال اشاره به ماشينهاي مقابل گذرگاه است كه عبور كنند و بروند كه تعدادي ماشين از سمت ديگر ر هماهنگي مثال زدني گذرگاه را سد ميكنند.
تصميم را ميگيرم. راهم را كج ميكنم و به سمت مسير ديگري ميروم. 15 دقيقه دير به كار ميرسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر