۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

حكايت آن راننده تاكسي

ديروز كه از سر كار به سمت خانه مي‌رفتم مثل هميشه سوار يك تاكسي خطي شده بودم از ميدان هفت تير به شهرك غرب. من صندلي عقب سمت شاگرد نشسته بودم و در اتوبان مدرس رو به شمال حركت مي‌كرديم و ناگهان من ديدم كه راننده سرش را روي جاسري صندلي تكيه داده و دهانش باز است و چشمانش بسته. اول فكر كردم مرده و خواستم به خانمي كه جلو نشسته بود بگويم فرمان را بگيرد كه راننده حركتي كرد و من متوجه شدم نمرده بلكه طفلك خوابيده است.
القصه چشمتون روز بد نبينه، ما كه نصف جون شديم تا برسيم شهرك. يه جا كه تقريبا خروجي رو رد كرده بود و چنان برگشت كه نزديك بود اينرسي لامصب ما رو به بيرون از ماشين هدايت كنه! وقتي تو همت ترافيك شد من واقعاً خوشحال شدم و فكر كردم ميشه از ترافيك هم خوشحال شد. اين راننده تا خود شهرك هي چرت زد و هي سرش افتاد پايين و هي رفت بالا.
خلاصه خدا رحم كرد. وگرنه الان تو اين صفحه جاي درّ و گوهر من آگهي فوت زده بودند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

یکی جون دوست بود راننده تاکسیاش می خوابیدن / مار از پونه...