سريال friends يا همان دوستان رو من و پري تموم كرديم. البته ميدونم ضايع است و خيليها، بسيار پيش از اينها اين كار رو انجام داده بودند ولي از زمان ديدن كه بگذريم ديدم:
واقعا يه روزايي بود بر و بچ ساعت 11 جمع ميشدن تو سايت هر دانشكده با چت (كه يكي از دوستان تو vax/vms نوشته بودش) با هم قرار ناهار ميگذاشتيم و يه گروهي هر روز علي آقاي سگ پز بوديم.
چه روزايي كه با اين دوستان رفتيم سينما و بعد از سينما رفتيم يه سينماي ديگه و همينطور تا شام و كافي شاپ برگرديم خونه يا خوابگاه.
چه روزايي و چه كوه رفتنهايي
چه روزايي كه پيشرفت كرده بوديم و ناهار رو از دانشگاه ميرفتيم تو خيابان ستارخان يه چيزي ميخورديم.
چه روزايي كه با هم ميرفتيم سفر. سفرهاي جالب و پر هيجان.
چه روزايي كه بچهها شروع كردند به دونه دونه مزدوج شدن (حتما داشتن بخش موهوميشون رو قرينه ميكردند!!) و يكسري هم پذيرش گرفتن و رفتن.
. . .
. . .
خلاصه الآن ديگه همه جاي دنيا پخشند و به تنها چيزي كه نميشه فكر كرد اينه كه دوباره دور هم همگي جمع شن كه اگر اتفاقي جمع هم بشن ديگه او احساسات و لحظهها تجديد نميشه.
چه اونايي كه از دوستان قديم مايند و چه آنهايي كه خود در گروهي از دوستان بودهاند حس جداييها و دربدر شدن بزرگترها (هه هه خودمون رو ميگم!!) را درك ميكنند.
درود بر همگي آنها
۲ نظر:
آره کلا خیلی حس BOB را زنده میکنه
روزبه میگم کاشکی امروز دکمه enter را روی قضیه شب یلدا بزنی و یک کمی راجع بهش بنویسی.
درود بر خود شما!
چه طوری تو کچل؟
ارسال یک نظر