ديروز در ايستگاه مترو توپخونه وقتي ميخواستم سوار قطار بشوم ديدم كه يك دختر جوان كه از هوش رفته است را مردم با كمك يكديگر دارند از قطار خارج ميكنند. اتفاق نادري نبود ولي مرا به فكر فرو برد كه اگر من جاي دختر بودم و در ايستگاه به هوش ميآمدم و بالاي سرم يك سري آدم غريبه را ميديدم چه احساسي به من دست ميداد؟
يك بار وقتي كه بيهوش شده بودم پس از باز كردن چشمم متوجه شدم كه 3 ساعت گذشته است و من حتي بيهوش بودنم را احساس نكردهام. پنداري در خواي اصحاب كهف فرو رفته بودم. آن وقت هم حس عجيبي داشتم.
تنهايي حس عجيبي است و من مدتهاست كه ديگر احساس تنهايي نميكنم و اين را مديون شما دوستان خوبم هستم. خانم يگانه ورودت به ميهن مبارك باد.
يك بار وقتي كه بيهوش شده بودم پس از باز كردن چشمم متوجه شدم كه 3 ساعت گذشته است و من حتي بيهوش بودنم را احساس نكردهام. پنداري در خواي اصحاب كهف فرو رفته بودم. آن وقت هم حس عجيبي داشتم.
تنهايي حس عجيبي است و من مدتهاست كه ديگر احساس تنهايي نميكنم و اين را مديون شما دوستان خوبم هستم. خانم يگانه ورودت به ميهن مبارك باد.
۱ نظر:
سلام و ارادت.
ای یوسفی بزرِگ، با زبان نوشتاریت کلی حال می کنم؛ خنده داره برام! ؛)
لطفا فقط ی هات رو عربی ننویس!
ارسال یک نظر