دهقاني در اصفهان به در خانه خواجه بهاالدين صاحب ديوان رفت. با خواجه سرا گفت: «با خواجه بگو كه خدا بيرون نشسته است و با تو كاري دارد.» با خواجه بگفت. به احضار او اشارت كرد. چون درآمد پرسيد: «تو خدايي؟» گفت: «آري!» گفت: «چگونه؟» گفت: «حال آن كه من پيش دهخدا و باغ خدا و خانه خدا بودم. نواب تو دِه و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند!!»
۱ نظر:
من از اين خوشم اومد. همين
ارسال یک نظر