۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

آغاز

مي‌گويند روزي مردي نزد «جرج برنارد شاو» رفت و به او گفت من داستاني نوشته‌ام كه نمي‌داتم چه اسمي برايش انتخاب كنم. شاو نگاهي به او كرد و نگاه خاصي (بخوانيد عاقل اندر سفيه) به او كرد و گفت: «واقعاً؟»
- بلي! اگر زحمتي نيست.
- در داستان شما طبل وجود دارد؟
- خير!
- شيپور چطور؟
- خير!
- خوب عاليست! اسم داستان را بگذار «بي طبل و بي شيپور»!!!