داشتم از مشهد مقدس با هواپيماي توپولف 154 ايران ايرتور از يك مأموريت كاري به تهران برميگشتم. كنارم يك آقايي نشسته بود كه بعد از اينكه مهماندار خوشآمد گويي كليشهايي هميشگي رو انجام داد و خليان با خدمه صحبت كرد آقايي كه كنارمن نشسته بود از من سؤال كرد كه آيا خلبان خارجي است؟ گفتم گمان نكنم ايرتور از خلبان خارجي استفاده كند ان هم براي توپولف كه مدتي مديدي بومي ايران است.بعد گفت كه يك بار در پرواز حادثهاي برايش اتفاق افتاده كه در جريان ان حادثه چند نفر دچار سكته قلبي شدند و تقريبا نعش آنها از هواپيما پياده شد. من در پاسخ به او گفتم كه هنوز هم هواپيما امن ترين وسيله نقليه در ايران است. اين جمله را گفتم و ...
شروع شد. ان آقا كه من اسمش رو حتي حالا هم نميدونم شروع كرد به حرف زدن. از سال 60 در 14 سالگي به جنگ رفته بود و در سال 66 جانباز شده بود. بخشي از پايش پروتز بود. مدعي بود الان از مديران است. از كتابفروشي فرودگاه تعدادي كتاب برايان تريسي خريده بود و ميگفت كه نويسنده از مطالب نهج البلاغه استفاده كرده و به آنها رنگ امروزي زده است. متأسف بود كه پسرش حاضر نيست نهجالبلاغه بخواند ولي اين كتابها را ميخواند. كتابها را براي پسرش خريده بود. اعتقاد داشت كه در مورد روحانيون سياه نمايي شده است و اگر در بين 1000 روحاني 10 نفر خلاف كردند دليلي بر بد بودن روحانيت نيست. (در اينجا به مثال هواپيمايي من استناد كرد: يعني استدلال تمثيلي را انتخاب كرد) متأسف بود كه پسرش از بسيج بدش ميايد. از دهنمكي خوشش ميامد و پشت صحنه اخراجيهاي 3 را ديده بود. (من اصلا نميدانم كه اخراجيهاي 3 وجود دارد يا نه) به احمدي نژاد راي نداده بود و از باكري و بابايي خوشش ميآمد.
خلاصه همسفر پر حرف و جالبي بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر