۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

از آکلند تا خوارزم- دو روایت از ما

چندی پیش در مورد خودشیفتگی و نژادپرستی ایرانیان برایتان نوشته بودم و پس از بوجود آمدن مسایل اخیر در مورد منع انتخاب رشته برای تابعین افغانستان چیزی ننوشتم تا اینکه در بحثی که در رخنامه (Facebook) بین برخی از دوستانم درگرفته بود، حالم تغییری کرد و تصمیم گرفتم دو مطلب را با شما در میان بگذارم:
روایت اول: روزی با یکی از شاگردانم که اهل عربستان سعودی است در حال مرور ریاضیات و جبر بودم که به من گفت این جبر را می‌گویند که یک عرب اختراع کرده است و منظور او خوارزمی بود. من خندیدم و به او گفتم ولی به ما آموزش داده‌اند که او ایرانی بوده است. خوب مرا در نظر بگیرید که می‌خواهم برای او توضیح بدهم خوارزمی ایرانی است با توجه به موارد زیر:
1- کتابهای خوارزمی به عربی نوشته شده است. (البته برای من توضیح ندهید که زبان علمی در آن دوره به علت همه گیری، عربی بوده است و مستقل از ملیت یا قومیت، دانشمندان ترجیح می‌دادند به عربی مقالات و رساله‌های علمی را بنویسند مانند انگلیسی امروز)
2- در زمان تولد او، خوارزم محل تولد او زیرمجموعه خلافت عباسیان بوده.
3- در حال حاضر محل تولد وی در کشور ازبکستان واقع است.
4- اصولا زمان زیادی خوارزم زیر مجموعه ایران نبوده است.
با فکر کردن به این دلایل با خود فکر کردم و به او گفتم: البته اهمیتی ندارد که او اهل کجا و از کدام قوم بوده است. ما همیشه در حال استفاده از نتایج پژوهش‌های دیگران هستیم.
فکر می‌کنم به طور بیمارگونه‌ای می‌خواهیم برتری خود را نسبت به دیگران به آنها و خود اثبات کنیم. وضعیت کنونی ما نیاز به این امر را بیشتر کرده است طوری که رفتار ما با سایرین توهم خودبرتربینی ما را تمام قد نمایش می‌دهد. در ایران افراد اگر کسی اهل اروپای غربی یا آمریکای شمالی نباشد اصلا آدم به حساب نمی‌آید. در آکلند هم کم نیستند ایرانیانی که گمان می‌کنند تافته جدابافته‌ای هستند و اهالی کشورهای دیگر (چینی، ژاپنی، هندی، پاکستانی، کره‌ای، عرب و ...) یحتمل خنگ، بدون تمدن و فرودست هستند.
روایت دوم: شعری خواندم از کامنت‌های نوشته دوستم در رخنامه(!):
از شعر بلند استاد قنبرعلي تابش. وقتي دخترش مي‌پرسد چرا ما را در خيابان اقغاني مي‌گويند:
 دخترم مگو که افغانی ام
 مگو که لعل بدخشانیم
 دخترم مگو تو حرف تلخی
 گل سرخم تو ز شهر بلخی
 بلخ از علم و هنر دریاست
 زادگاه بوعلی سیناهاست
 ...
 غم غربت ز ازل با ما بود
 عمه ات رابعه هم تنها بود
 روزگاران که پر از ولوله هاست
 تلخی اش سهم شما حنظله هاست
 ...
 دخترم نور و چمن حق تو بود
 جشن نوروز وطن حق تو بود
 اگر اواره تو را کردم من
 زار و بیجاره تو را کردم من
 دختر عفو نما بابا را
 گلم از دست مده فردا را
 گله ها را گل من کمتر کن
 این سخن را ز پدر باور کن
 یک سحر غنچه که در گل برسد
 نفسم به شهر کابل برسد
 شور اوارگی ات ختم بخیر
 قصه زندگی ات ختم بخیر
 ...
 آسمان وطنم بارانی است
 پاره های جگرم افغانیست

۳ نظر:

marauders گفت...

هرجند که کلا به ماجرای این نوشته ات ربطی نداره و حتی به «نقض غرض» هم یه پهلویی میزنه.... ولی گفتم که گفته باشم :)))

ویکی پدیا هم خوارزمی رو ایرانی معرفی میکنه...
http://en.wikipedia.org/wiki/Kharazmi

آزی موزی گفت...

بسی به دل ما نشست این نوشته شما!

یگانه گفت...

این دو خط آخر شعر مرا خیلی منقلب کرد. مرسی!