۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

كظم غيظ


به سختي از سر كار زدم بيرون. ساعت تازه 9 صبح بود. بايد خودم رو به ميرداماد مي‌رسوندم. اونجا قرار بود يك دفتر رو فقط امضا كنم. خيابونها هنوز از ترافيك سنگين صبحگاهي آكنده بود. چند نفري پيش از من تو صف تاكسي ايستاده بودند. من هم وارد صف شدم و منتظر موندم. تاكسي اول اومد و پر كرد و رفت. دومي و سومي هم به همين شكل ديگه نوبت من بود. يك پيكان قراضه رسيد. تا بيام سوار شم و روي صندلي جلو بشينم راننده رو كرد به من گفت اقا شرمنده صندلي جلو شكسته ميشه شما عقب بشيني؟ حسابي براغ شدم. در حالي كه عصباني شده بودم يه فحشي به راننده دادم در رو تو روش كوبيدم و رفتم دوباره سر صف ايستادم.
نيم ساعتي بود كه نشسته بودم. خانم منشي هنوز داشت با تلفن صحبت مي‌كرد. وارد كه شده بودم اسمم رو بهش گفته بودم. با لبخند من را دعوت به نشستن كرده بود و حالا يك نيم ساعتي بود كه منتظر بودم. تلفنش كه زنگ زد 20دقيقه‌اي گذشته بود. فكر كنم دوستش بود. شروع كرد به صحبت و گل شنفتن. اول سعي كردم با گوش دادن به صحبتهايش حدث بزنم چي ميگه ولي جاذبه‌اي براي من نداشت. بيشتر داشت در مورد عادت‌هاي مزخرف شوهرش براي دوستش حرف مي‌زد. در حقيقت داشت شوهرش رو پشت تلفن دست مينداخت. ياد عمه سوري افتادم كه هميشه مسائل كوچيك رو براي آقايائ دست مي‌گرفت. همين آخرين دفعه كه پيششون بوديم با آزاده نشسته بودند از عادت فوتبال تماشا كردن آقايون در آخراي شب و چرت زدن پاي تلويزيون مي‌گفتند و مي‌خنديدند. بيچاره شوهر عمه من. ادم به او سر بزيري. نميدونم چرا عمه سوري اينجوري ميكنه آخه شوهره حتي قوانين فوتبال رو هم نميدونه چه برسه به اينكه عادل رو بشناسه و 90 نگاه كنه. براش فوتبال و كاراته سبك شوتوكان علي‌السويه است. دختره هنوز داشت مي‌خنديد بهش گفتم ببخشيد خانم. نگاهم كرد و يك لبخندي زد و به اوني كه اونطرف خط بود گفت ببخشيد يك لحظه گوشي رو نگه دار. رو كرد به من گفت جانم؟ كاري داشتيد؟ بگم براتون چاي بيارند؟ گفتم نه خانم محترم. مي‌خواستم بدونم خيلي طول ميكشه؟ جوابم رو داد كه آقاي اسدي خودشون صبح گفتند با شما كار دارند الان هم مي دونند اينجا نشستيد. هر چي امر كنند من بهتون ميگم ولي فعلا بايد منتظر بمونيد.
به صفحات مياني كتابم رسيده بودم. تلفن خانم منشي تموم شده بود و داشت با كامپيوترش اگه شتباه نكنم مين روبي مي‌كرد. دوباره تلفنش زنگ زد رئيسش بود. بالاخره بخت من باز شده بود. پا شدم رفتم تو اتاق رئيس. اتاق شيكي بود با يك پنجره بزرگ كه برج ميلاد از اون ارتفاع و طبقه خوب ديده مي‌شد. اسدي رو كرد به من كه بفرماييد آقاي يوسف زاده. من شنيدم كه شما درچند ماهه اخير در كارهاتون موفق بوديد. در نتيجه تصميم گرفتم شكا رو به جمع سهامداران شركت خودمون اضافه كنم. براي همين منظور چند تا برگه است كه شما بايد امضا كنيد. پنجرهه خيلي خوشگل بود. آدم هوس مي‌كرد بره لبش وايسه و پايين رو نگاه كنه. از اين پنجره‌هاي تمام قد بود نه از اين الكي‌ها كه خونه ما داره نه، خيلي حسابي بود. لزوم سهامدار شدن در شركت ما اينه كه شما نسبت به تمام چيزهايي كه مشاهده مي‌كنيد و ميتونه در سرنوشت شركت تأثير بذاره حساس باشيد. آره مثل پنجره. راستي نكنه يه وفتي رئيس از اين پنجره بپره بيرون. نه پنجره به اين خوشگلي ولي من اگه جاي رئيس لودم ممكن بود يك روز يكي از دشمنام رو از پنجره بندازم بيرون. در حال حاضر شما با سهامدار شدنتون بايد به ما 500 ميليون تومان سفته بديد تا هم اسرار شركت حفظ بشه و هم اينكه قيمت سهام رو به صورت قسطي پرداخت كنيد. ولش كن اسدي جون بيا بريم لب پنجره منظره رو تماشا كنيم. ها چي ميگي؟ نه تنها شما كه تمام سهامداران ما كه عده معدودي هستند تونستند از پس چيزايي كه ما ميگيم بر بياند. شما هم ميتونيد. ديگه نميتونم بيشتر ادامه بدم. بهتره از همين حالا فكر يك دفتر كار با يك پنجره بزرگ باشم. حالا چند لحظه تو دفتر صبر كنيد تا خانم شايسته مقدمات كار رو فراهم كنند.
تا خانم شايسته كار رو براي امضا اماده كنه بلند شدم و رفتم سمت پنجره. شيشه‌اش رو باز كردم. يك نسيم خنك خورد توي صورتم. روحم رو احساس كردم. از صندلي كنار پنجره رفتم بالا. ديگه ميتونستم اون پايين تو پياده رو را هم علاوه بر برج ميلاد ببينم. حالا ديگه باد به شكمم هم برخورد ميكرد. چشمام رو بستم تا لذت برخورد باد با صورتم رو حفظ كنم. . . .
افتاده بودم كف پياده رو و صداي آژيرها رو مي شنيدم. يك مردي كه بالا سرم بود مي‌گفت چه جوون. فكر نكنم ازدواج كرده بود. خانم شايسته گفت منم امروز صبح تو راه پله ديدمش فكر كردم تعمير كار كولره. سرايدار ساختمان هم گفت: ديديد. من هرچي به اينها ميگم تعميركار كولر بود به خرجشون نميره. خودم كليد پشت بوم رو بهش دادم.

هیچ نظری موجود نیست: