۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

خاطره

خيلي در نوشتن تنبل شده‌ام. بيش از 5 موضوع خوب در روزهاي گذشته به ذهنم رسيد كه همگي را با كاهلش از دست دادم. حالا يك خاطره كوتاه را بشنويد:
در اصفهان مشغول بازديد از طبقه دوم موزه كليساي وانك بودم و مقابل نمونه سكه‌هاي ارمني ايستاده بوده و در حال تماشاي آنها بودم كه سه جوان جدي و علاقه‌مند به اين اجسام ديسك مانند كوچك (سكه‌ها) با تعجب نگاه مي‌كردند و اين مكالمه در بين آنها جريان داشت:
اولي: به نظر تو اينها چي هستند؟
دومي: نميدونم. تو چي فكر ميكني؟
سومي: من ميدونم.. اينها دكمه هستند.
اولي: اره! راست ميگه دكمه فلزي هستند.
دومي: اره! دكمه شلوار جين هستند. ماركش رو نگاه كن.

۱ نظر:

kimia گفت...

Yes yes; I too passed by this morning and was wondering why would you write so little