توضيح: داستان كوتاه زير از يكي از دوستان به نام خانم ساناز مهردار است كه به عنوان نويسنده مهمان آن را در اختيار من قرار داده است كه من در وبلاگم منتشر كنم. خوشحال ميشوم تا نظرات دوستان اهل فن را به ايشان منتقل نمايم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
شکلات اول ... با طعم شیر و شکلات... شیر کاکائو شاید... ترجیحا وقتی که شکلاتش از شیرش بیشتر باشد!
می خورم به یاد اولین روزی که دیدمت. می شود به عبارتی ششصدو سی و پنج روز پیش... نه! سیصدو شصت و پنج روز؟ شاید هم کمتر! دویست و سی و دو روز ... نه نه... کمتر... همین دیروز بود انگار؟!
شکلات دوم ... میکس قهوه و خامه... قهوه به تلخی رفتنت... خامه به رخوت ماندنم... می خورم... به یاد اولین قهوه مشترک... کنج اون کافه کوچک نارنجی... نبش خیابان صفا!
بوی قهوه می آید انگار... بوی قهوه تلخ آقای محمدنیا... که صبح ها دم می کرد وقتی مهندس مهمان داشت... خواب از سرم میپرید... پارتی بازی میکرد گاهی! به من هم قهوه مخصوص میداد... صبحها خیلی زود میرفتم شرکت... خواب از سرم میپرید با آن قهوههای تلخ... فال نداشت قهوههایش هیچ وقت... اما خوب بود...
....
شکلات ششم... با ترکیب فندق و بادام... مثل شیطنتهای من ... توی نقاشیهای تو... مثل خندههای تو ... توی شعرهای من ... میخورم به یاد اولین باری که قلبم لرزیده بود برای تو... که دستم میلرزید ... وقتی برایت نوشتم... نه نه... دوستت دارم نبود... یک چیز بی ربط بود... آدرس دندانپزشکی بود؟ یا کتابفروشی خیابان انقلاب که کتابهای اریجینال آفست زبان اصلی میآورد از انتشارات مک گروهیل؟ خلاصه یک چیز بی ربط بود... که نوشته بودم برایت... اما دستم لرزیده بود وقتی که نوشته بودم...
...
مامان میگوید که من لاغر هستم...
بابک اما میگوید گامبو! به من!
فکر میکنم چند تا شکلات کوچک... تاثیر چندانی ندارد...
هفتمین شکلات... خامه تیره...بلک... شکلات بلک... شکلات تلخ... تاریک... مثل اولین باری که قلب من شکسته بود...تو نفهمیده بودی ... اما ترک خورده بود ... یادم نمی آید سر چی بود... که قلب من شکسته بود...
میخورم به یاد اولین گریهام... به سلامتی همه آدمهایی که گريهام را ديده بودند...
...
سیزدهمین شکلات... با طعم مارزیپن... خمیر آرد و بادام و شکر... نرم... شیرین... آرام... مثل روزهای من... که با تو میگذشت... مثل روزهای تو که بی من میگذشت...
میخورم به یاد آخرین باری که دیدمت... از پله ها بالا رفته بودی... با آن چمدان سرمهای سنگین...
...
روی بسته اش نوشته مجموعا 4500 کالری
زیاد نیست نه؟ به نظرم برای 32 تا شکلات زیاد نیست!
امشب که توی باشگاه چهار پنج دور بدوم می سوزد و خاکستر می شود
خاکستری میشود... مثل رنگ چشمهای تو....
شکلات بیست و دوم...
...
شکلات بیست و هشتم... شکلات... با ترکیبی از بادام سوخته شیرین و خامه.... سوخته ... مثل دستهای تو که توی دستهای یخ زده من میسوخت... مثل چشمهای من... که توی چشمهای شکلاتی تو گم شده بود... مسخ شده بود انگار!
...
کمی نفس تنگی دارم... شاید همان آسم کودکی است که دوباره عود کرده... نه نه! تاثیر شکلات هاست...حجم ریه ها ثابت است... حجم شکلاتها نه!
سی امین شکلات... موس تیره... شاید قهوهای روشن... شاید کمی تیره تر... یک چیزی آن وسطها ... نه نه ... نمیدانم ... چشمهای تو چه رنگی بود؟ رنگ تمام شعرهای من...رنگ همه نقاشیهای تو؟ رنگ همه زندگیهای من بود شاید...
می خورم... به سلامتی چشمهای تو...
چقدر کاغذ این شکلاتها را دوست داشتی... هر کدام یک رنگ بود... مثل آدمهای روی زمین... سیاه، سفید، آبی، نارنجی... تو فكر ميكردي كه من صورتيام! اما سرمهای بودم... تو زرشکی!
شکلات سی و دوم...
خوابم گرفته...
سنگینم
4500 کالری؟ می شود چند کیلو از من؟ می شود چقدر عشق؟ چند من دلتنگی؟ چند بسته آرزو؟ می شود چند لحظه بی تو بودن؟ چند کیلومتر می شود دوید با 4500 تا؟ چند کیلومتر تا تو؟
زیاد نیست نه؟
کافی نیست
کم است هنوز.
۴ نظر:
Man ahle fan nistam, amma be vaghe' lezzat bordam.. Merci az to, Merci az khanume nevisande
pari likes it
dastane lezzat bakhshie choon be har haal dastan ta'm darie .. ye gaahi shirin mishe, ye gaahi talkh, moshkele tazade tasvire dastane ine ke yek baar cheshme oo ghahve'eeie va chand khat ghabltar khakestari va in tagheere rang dar ravande dastan form e dastan va hamintor mohtavaye chocolatie dastan ta'siri nadare, az khanoome mehrdad mamnoonam. :) va hamintor az shoma.
خیلی ناز بود و خیلی قابل درک برای فکر کنم مخصوصن دخترها که در موقع دلتنگی بیشتر به شکلات رو میآریم. :) اشکالش این بود که دلم خیلی شکلات خواست بعد از خوندنش.
ارسال یک نظر